آیلاآیلا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

آیلا خانم

با.....بابابا.....یا..م...مابا....ما

       فندق خوشمزه من از شنبه غروب{92.8.11} .....که از خواب بیدار شدی.........شروع کردی به .......در کردن آوا....و کلماتی ...از خودت با کلی فشار...مشخص بود به سختی داری میگی                   گفتی.................       بابابا...با..بابا    ..... آیلی نازم ...خیلی حس خوب و وصف نشدنی بود....دوس داشتم دهنتو  بخورم وقتی ...بابا می گفتی بعد که بابا بیدار شدوصداتو شنید کلی ذوق کرد دیگه تا شب دوتایتون کلی......بابا......گفتین     ...
26 بهمن 1392

محرم

چند روز اول محرم که اینجا بودیم هر شب شما یه برنامه برای من داشتی که نتونم به مراسم عزاداری برم....مراسم شیر خوارگان هم که 17 آبان ...صبح جمعه بود...بابی یه بازدید از پروژه آبادان داشت که ما هم همراهشون رفتیم(بعد عکسا وقصه آبادان رو می گم)و نتونستیم شرکت کنیم کرمانشاه هم به سختی تونستم تو مراسم عاشورا شرکت کنم این لباسو مانی واست گرفته متاسفاه هوا اونجا خیلی سرد بود...لباس گرم که پوشیدی دیگه اثری از لباسات نموند آیلا جون در روز تاسوعا آیلا در عاشورا آیلا و پانیذ آیلا و خاله شهلا و آیدا و ما بابای د دسته عزا داری پرهام هم داخل دسته عزا داری هنر نمایی می کرد ابولفضل که هنوز خیلی نی نیه ...
26 بهمن 1392

اندر حکایت غیبت.....

عزیزم بعد از اینکه شما 5 ماه 19 روزت شد بالاخره ما تصیمیم گرفتیم یه سری به زادگاهمون بزنیم...... بماند که چقدر همه بی صبرانه منتظر دیدن روی ماهت بودن...... تا دقیقه 99 من نمی دونستم که آیا می ریم یا نه با این وجود بارو بندیل سفر رو بستم خانم گلی شما هم خیلی کمک کردی... ابته فندقم شب قبل بابای موهاتو یه صفا داده بود....صفا چه عرض کنم.. خودشو عمو آرایشگره    یه گل....نه ....یه دسته گل کاشته بودن تو عکس بالای معلوم من خیلی ناراحت شدم 1 ساعت بغض کردمو...بعدش با اون خندش.....ببین گلم !!!!قبلش چه ناز بودی ...هزار ماشالات باشه با اون ابتکارش..... دیدی تو رو خدا....صندلیو داشته باش... ه ه ه ه  ...
26 بهمن 1392

آیلا جونم در ایلام.....

مامان جون چون مسیر کرمونشاه -اهواز کمی زیاده .....من و بابای برای اینکه گل زندگیمون اذیت نشه..... ایلام رو بعنوان رست گاه مون  انتخاب کردیم..........خونه خاله مهتاب هم خیلی خوش می گذره...... شبیه یه مهده از بس پرهام اسباب بازی های  و سی دی  های مختلف داره اتاقشم رنگی پنگی..... وصد البته ضربه گیر یهنی هر چی دلت خواست توش زمین بخور   شب ساعت 10 بود که به خونه خاله رسیدیم پرهام جون هم از هرچی در چنته داشت مایه گذاشت اینجا هنوز تو عالمه خواب بودی ...از اهواز تا ایلام رو راحت تو کریرت خفته بودی در کمدشو باز کرد تا اونجای که قدش یاری می کرد...واست اباب بازی آورد اصلا غریبی نمی کردی محو در دیوار شده بو...
26 بهمن 1392

آیلا با خویشاوندانش ........اینا.....

طی مسافرت چند روزه ای خانم گلی خونه ما.......که دومین مسافرت از زندگی نازشه... به دیدن اقوام در زادگاهش رفت...... به راویت تفسیر!!!!!!!!!!!!     آخه فندقی ماشالا از وقتی 4 دست وپا می ری و به کمک مبل می تونی بایستی من نمی تونم سمت لب تاب بیام....مامانم امون نمی دی.......همش می خوای خودت به لبتاب دس بزنی یا با موسش ور بری آیلا و طنین ...خ.نه دایی جون شب عاشورا آیدا وابوالفضل و عشق مامان...همونجا بالا آیلا با دختر خاله ها ...خونه یسری جون آیلا با زهرا خونه عمه زینب آیلی ما با هانیه خونه عمه مینا آیلی جون با امیر عباس در مسیر جوانرود..... خونه حدیث چه قدر ناز خوابیدی نف...
26 بهمن 1392

تا سینه خیز می رفتی.......

عزیزم چون بسیار سرم شلوغ شده خیلی به ندرت فرصت می کنم به سراغ وب ت بیام وقتی یا دگرفته بودی سینه خیز بری تقریبا اواخر 4 ماهگیت بود......وقتی از اسباب بازی هات خسته می شدی به جون وسایل خونه می افتاده البته این عکسا ....حکایت اولین کشفهای شما س اینو وقتی که از آشپزخانه رد می شدم....شما ...ام ام ام ام ...می کردی آخه مامانم......میز   ...
26 بهمن 1392

4 آذر نود و دو ........دندون فندق مامان.......

عزیز مامان برگشت ما از کرمونشاه...مصادف شد با آغاز شش ماهگیت....یعنی زدن واکسن....و شروع قطره آهن.... و غذا خوردن شما....اینا یه طرف ...سرما خوردگیت هم یه طرف.....از بین همه این قضایا ....من نفهمیدم کی و چه طور ندونای نازت نیش زدن... اصلا (ماشالا هزار ماشالا )اذیت نشدی....تب داشتی ولی مال واکسنت بود....بهونه گیر نبودی.....بیقراری نمی کردی....   گفتم نفمیدم کی دونت نیش زد آخه مامان جون از وقتی قطره آهن رو شورع کردم...شما دیگه اجازه نمی دی مامان چیزی رو نزدیک دهانت کنه....قبلا مشتاقانه  قطره آ-د رو می خوردی ولی حالا اونو هم نمی خوری غذا که از همه مهمتره....هم لب نمی زنی من واقعا غصه می خورم......همش تو دلم یه غم و...
26 بهمن 1392

بابا الیاس

آیلا جون گلم شما هشتمین نوه بابای هستی از تولد خاله شهلا که من به یاد دارم....ندیده بودم بابای بچه ای رو تحویل بگیره.... کاملا نسبت به بچه بی تفاوته.....وقتی شما دنیا اومدی بابای تبریک گفت...جویای احوالت بود... ولی اصلا بهت نگاه نکرد...یعنی برای دیدنت به داخل اتاقت نیومد.... اما این دفعه که برگشتیم...همه از رفتار بابای شاخ در آوردیم......آخه باهات بازی می کرد... بغلت می گرفت.....مواظبت بود...برات شعر می خوند......از همه مهتر می بوسیدت... دست بر قضا شما هم همش به سمتش می رفتی تازه کنار هم می خوابیدین تازه.....یه شب من رفته بودم خرید شما پیش مانی و بابای بودین.... بابا به مانی گفته بود کاش اینجا بودن که وقتی مامان...
26 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیلا خانم می باشد